نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

تو شاهکار خالقی عزیزترینم

تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن . بر روی بوم زندگی هر چیزی میخواهی بکش، زیبا و زشتش پای توست، تقدیر را باور نکن . تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی، از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور نکن . خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید، پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن .   شاعر: ناشناس     ...
29 خرداد 1392

عروسی خاله ساناز

روز جمعه عروسی دوست مامان، ساناز جون بود. که خیلی به ما و نادیا خانوم خوش گذشت. اونجا خانوم خانومها شده بود مدل. همه میومدن و باهاش عکس مینداختند. بعد هم موقع رقص عروس و داماد مگه میشد نادیا رو نگهداریم. همش میرفت وسط . رو سر عروس داماد شاباش ریختند  دوتاش افتاد جلوی پای من ، برداشتمش گفتم الان میاد و میخواد . بچه های بزرگتر دیگه سریع ریختن و پولها رو جمع کردند و نادیا نتونست. هی میرفت سمت بچه ها و دلش میخواست اون هم داشته باشه. صداش کردم و بهش دادم کلی خوشحال شد. دوباره ریختن و چون باز هم  بچه های بزرگتر سریعتر برداشتند رفته بود سمتشون و میخواست از اونها بگیره. بعد هم هی پولهایی که تو دستش بود رو مینداخت زمین دوباره برمیداش...
20 خرداد 1392

نادیا و اولین حیوان خانگی

نادیا خانوم ما هفته پیش صاحب یک جوجه اردک خوشگل شد. که مامان بزرگ عزیز، براش خریده بود. رفتیم خونه مامان بزرگ و نادیا خانوم کلی با اردکش بازی کرد و سرگرم شد. اسمش رو گذاشت طلایی. اولش ازش میترسید ولی کم کم از دمش بلندش میکرد و بعد هم یاد گرفت که بغلش کنه. موقع رفتن بهش گفتم برو از طلایی خداحافظی کن . با چنان بغض و ناراحتی گفت خداحافظ که دل من کباب شد . بعد هم به آرامی اشک ریخت. دیگه دلم نیومد گفتم الان داریم میری خونه خودمون . اونجا جا نداریم . حالا اینجا بمونه دفعه بعد که اومدیم میبریمش خونه مامانی که تو حیاط اونها بازی کنه خوشحال شد و قبول کرد گل ناز مادر. اینجا داره براش بوس مفرسته. آخه اول میخواست بوسش کنه ولی گفتم نه ممکنه ...
20 خرداد 1392

پایان (البته فکر کنم) پروژه سوم- جدا کردن جای خواب

نادیا خانوم ما برای اولین بار، پانزدهم خرداد، شب رو به طور کامل توی تخت و توی اتاق خودش به تنهایی خوابید. بدون نق و نوق و بدون اینکه بخواد بیاد پیش من بخوابه. ساعت نه از پارک اومدیم خونه . گفت خوابم میاد و شام هم خیلی کم خورد . گفتم میذارمت تو تختت بخواب . گفت باشه ولی تو هم پیشم بخواب گفتم من که تو تخت تو جا نمیشم کنارت رو صندلی میشنم . ولی الان کار دارم تو تخت دراز بکش من الان میام . وقتی پنج دقیقه بعد اومدم کنارش دیدم قربونش برم خوابش برده.در طول شب هم چند بار بلند شدم و رفتم نگاش کردم و روش رو انداختم ولی خوب اصلاً تکون نخورد.   از شنبه هم خونه مامانی توی تخت و پارکش خوابید. یکم گذاشتمش رو پام بعد خودش گفت نه میخوام خودم بخوابم. گ...
20 خرداد 1392

جشن نامزدی

هفته ای که گذشت درگیر مراسم عقد و نامزدی عمه بهاره بودیم. پنجشنبه مراسم عقد محضری بود. وقتی حاج آقا داشت خطبه میخوند. گفت دستاتون رو برای دعا بالا ببرید نادیا خانوم هم دستهاش رو بالا برده بود و دعا میکرد. بعد هم که همه صلوات فرستادند نادیا هم شروع کرد به خوندن شعر یه توپ دارم قلقلیه و.. . تو اون سکوت اونجا، حالا بیا و درستش کن. بعد هم که شمعها رو خاموش کردند میگفت چرا خاموش کردید من میخواستم فوت کنم. هیچی دیگه د.باره شمع رو برای فرشته خانوم ما روشن کردند تا او فوت کنه. بعد هم رفت تو بغل داماد با یه شاخه برگهای تزئینی که از تو سفره عقد بر داشته بود تو سر و صورت داماد میکشید. بیچاره اون هم میخندید. روز جمعه هم که مراسم جشن بود خوشگل ماما...
5 خرداد 1392

خاطرات

  نمایشگاه کتاب هم گذشت و ما کلی کتاب و وسائل آموزشی خوب برا دخترکمون خریدیم. هرچند که قیمتشون بطور باورنکردنی بالا رفت ولی با این همه عشق و علاقه که این دوردونه ما بهشون داره می ارزه. حالا بگم از شیرین زبونی ها و دقتی که این نازبانو داره: به شبنم و نیلوفر میگه دخترا بیان بریم ماسه بازی کنیم . بعد فرداش که شبنم تنها اونجا بود بهش میگه دیگه دخترا نیستی یه دختری بیا بریم بازی کنیم. شبنم شب خونه مامانی مونده صبح تا نادیا چشمش رو باز میکنه یکدفعه نگاهش روی شبنم میخکوب میشه . شلوار راحتی منو پاش میبینه و فوری با یه حالتی جدی و معترض میگه : چرا شلوار تو رو پوشیده ؟ گفتم  خودم بهش قرض دادم. گفت بلوزش هم مال توئه؟ گفتم نه مال خودش...
22 ارديبهشت 1392

به دنبال مهد

دیروز رو مرخصی گرفتم و همراه نادیا خانوم و مامانی رفتیم به دنبال مهدکودک. البته نه مهد چون محیط های مهد خیلی از نظر آموزشی و پرورش حس خلاقیت به نظر من جالب نیستند. خیلی به دنبال یک جای مناسب تو کرج گشتم و بلاخره یک جایی رو به نام کانون ... پیدا کردم. ترجیح میدم اسمش رو نگم. چون با اون همه شهرت و داشتن دو شعبه در کرج و یک شعبه در تهران فقط و فقط تبلیغات بیهوده بود که من دلم رو بهش خوش کرده بودم. واقعاً دیگه همه چی شده دغل بازی و دروغ و به هر شیوه ای پول درآوردن. حرفهاشون خیلی زیبا بود ، استفاده از شیوه بازی مدار، کارگاهای خلاقیت و نقاشی خلاق و... هزار تا حرف قشنگ دیگه که هیچکدوم در عمل اونجا نمیدیدی. تمام بچه ها با تمام گرو ه های سنی با ه...
10 ارديبهشت 1392

تاب و سرسره نادیا

خوشگل مامان از پریروز تا حالا صاحب یک تاب و سرسره شده. روز جمعه که بابا جونش  تاب  قدیمیش رو که مدتها بود جمش کرده بودیم رو تو حیاط  خونه مامانی بر پا کرد و نادیا خانوم ما هم کلی ذوق کرد و تمام مدت در حال تاب بازی بود. این قضیه ذوق زدگی نادیا خانوم باعث شد که بابا جونش تشویق بشه و درنتیجه  دیروز هم براش یک سرسره پلاستیکی کوچولو خرید. و دیگه ذوق دختر ما هم خیلی کامل شد و حسابی باهاش سرگرمه. بالا رفتن و سر خوردن رو به روشهای مختلف انجام میده و از هر طرف که بگی ازش بالا میره و پایین میاد و انواع وسایل مختلف رو هم باهاش امتحان میکنه با جوراب ، بی جوراب ، با توپ و.... جوراب پاش میکرد و از جلوی سرسره بالا میرفت و چون با...
1 ارديبهشت 1392

ماسه بازی

نادیا خانوم دو سه روزه که صاحب یه جعبه ماسه  برای ماسه بازی شده. چون دیدم که لازمه بچه ها تو این سن خاک بازی کنند. از یکی از همکارهام خواستم تو عید که به شمال مسافرت میکنه از اونجا برای نادیا خانوم کمی ماسه بیاره و این دوست ما هم خیلی لطف کرد و با اینکه کیسه ماسه ها بسیار سنگین بود این کار رو برای ما انجام داد . ومن هم پریروز ماسه ها رو بردم خونه و یکی از این جعبه ها پلاستیکی میوه رو حسابی با پلاستیک پوشوندم و چسب زدم . حالا دیگه نادیا خانوم ما یک جعبه داره پر از ماسه که کلی هم باهاش حال میکنه. ولی البته این دردسر رو هم داره که مجبوریم به خاطر این قضیه روزی چند بار لباسش رو عوض کنیم. راستی تو عید یک روز با نیلوفر و زندایی شهین رفتیم پ...
21 فروردين 1392

سال نو مبارک

امروز اولین روز کاری بعد از تقریباً بیست روز تعطیلیه. ایام خوشی بود در کنار عزیز دوردونه ام. با هم تخم مرغ رنگ کردیم ، سفره هفت سین چیدیم. سال رو تحویل کردیم. همراه مامانی وخانواده های دایی شهرام و سیروس  به شهر های تاریخی یزد و میبد مسافرت کردیم. کلی مهمونی رفتیم و مهمونی دادیم.  دختر قشنگم کلی عیدی گرفت . حالا هم کیف هرکسی رو که میبینه میگه عیدی بده. جالبه که فقط اسکناس های سبز رو هم قبول میکنه. و حالا بعد از بیست روز در کنار هم بودن واقعاً روز سختی اولین روز دوری هم برای من و هم برای دختر قشنگم. مخصوصاً که همگی تو این دو روزه سرما خوررده هم شدیم. امیدوارم سال جدید سال خیلی خوبی باشه . سالی پر از شادی و شادکامی ، سلا...
17 فروردين 1392
1